پس چرا زودتر نگفتی...؟!
گنجشکک به خدا گفت:
لانه ی کوچکی داشتم ،
آرامگه خستگی ام،سرپناه بی کسی ام،،،
طوفان تو آن را از من گرفت.
خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود،
تو خواب بودی،
باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،
تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی...
گنجشکک گفت:
وا...! پس چرا زودتر نگفتی ...؟!