پس چرا زودتر نگفتی...؟!
گنجشکک به خدا گفت:
لانه ی کوچکی داشتم ،
آرامگه خستگی ام،سرپناه بی کسی ام،،،
طوفان تو آن را از من گرفت.
خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود،
تو خواب بودی،
باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،
تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی...
گنجشکک گفت:
وا...! پس چرا زودتر نگفتی ...؟!
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:خب باید فاصله ای بینشون قرار می داد ،تا این کلمه رو بشه نوشت..***love*** اینطور نیس؟؟؟!!!
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(9).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(9).gif)
گنجشکارو خیلی دوس دارم
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(3).gif)
زیباست اگر فکر کنی آن بیرون طوفانیست
و خدا دارد از تو مراقبت می کند…
به عشق شک کردم،وقتی که به وسعت صداقتم دروغ شنیدم...
به عشق شک کردم،وقتی که خاکی شدم اما انها که خاک پایم بودند،برایم مغرور شدند...
عشق ممنوع تا زمانی که هوس را عشق می گویند...